در طی خواندن مقاله ای در مورد هویت ایرانی نوشته عباس امانت، به این فکر میکنم که احتمالا، و شاید به نحوی نه کاملًا خودآگاهانه، این پروژه را برای این در دست گرفته ام که به «ایرانی بودن» بیندیشم، و حتی شاید برای اینکه «ایرانی بودن» را دوباره تجربه کنم. قبل از خودآگاهی و خودنگری از یک منظر بیرونی – نتیجه برخورد با غیر ایرانی و دیدن خود از زاویه او – شعر فارسی، به خصوص اشعارهمشهری بلند پایه ام حافظ برایم معنی «طبیعی» داشتند، بدون واسطه. حالا از ورای سالها بیگانگی و خودنگری، این شعربیشتر ابعاد تاریخی و مردم شناسانه دارد تا آن بعد آشنا و ملموسی که در نوجوانی مرا به گریه میآورد:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
[…] reading of the poem, in “Iranian Idenity Boundaries: A Historical […]